روزی در خانه حاجآقا مهدی در درکه بودم و آقای خمینی و دایی بزرگم هم تشریف داشتند، اینها گویا از قم آمده بودند. به هر حال شب آنجا بودیم. صبح پا شدیم رفتیم برای نماز. بعد از نماز سرم را روی سجده گذاشته بودم (امام) آمدند دستشان را روی من گذاشتند و فشار دادند و گفتند: چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟! یک قدری پاشو، بگو، بخند، بازی کن! شوخیها و حرکات امام برای من جالب بود. امام نقل میکردند که یک جایی هست نزدیک خمین که اهل آن محل به حماقت معروفند. از انواع حماقتشان این جور میگویند که مثلا یک باغ را هر چهار طرفش دیوار نمیگذارند، یک طرفش را دیوار میگذارند! و آن دیوار را در میگذاشتند و در را قفل میکردند و خوشمزهتر اینکه دزد آن جا به جای اینکه از جاهای بدون دیوار داخل بشود یا از دیوار بالا میرفت یا سعی میکرد قفل را بشکند!
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 95